بر بال معراجى ها...

شادى روح شهدا صلوات...

بر بال معراجى ها...

شادى روح شهدا صلوات...

بر بال معراجى ها...

دخترک زل بود به خاک شلمچه...
با همان بغض کودکانه اش گفت :
شلمچه اگه عروسکمو بهت بدم بابامو بهم میدى؟؟؟
این سایت سعى دارد که جرعه اى از همان روزهاى جنگ تحمیلى را به تصویر بکشد!
و فرهنگ شهدا را تبلیغ کند.ان شاالله...

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

ﻣﺼﺎﺣﺒﻪﮔﺮ:

ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩ سینه‌اش  روﭼﺎﮎ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ

ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ می‌کرﺩ.

ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭوﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻی ﺳﺮﺵ

ﺩﺍﺷﺖ آﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺴﺎﺷﻮ می‌زﺩ.

ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ آﺧﺮ ﭼﻪ ﺣﺮفی ﺑﺮﺍی ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺍﺭی

ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ: .

ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺸﻮﺭﻡ ﻣﻴ‌‌ﺨﻮﺍﻡ ﻭﻗتی ﺑﺮﺍی ﺧﻂ مقدم ﮐُﻤﭙُﻮﺕ می‌فرستن، ﻋﮑﺲ ﺭُﻭی ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﻧَﮑﻨﻦ!

ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺿﺒﻂ ﻣﻴﺸﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻳﻪ ﺣﺮﻑِ ﺑﻬﺘﺮی ﺑﮕﻮ

ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻨﺎﺯی ﮔﻔﺖ: 

 آﺧﻪ ﻧﻤﻴﺪﻭنی، ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﻢ، ﺭُﺏ ﮔﻮﺟﻪ ﺍﻓتاده…!

و لحظاتی بعد چشمانش را بست، لبخندی زد و شهید شد…………"

شهید رضا قنبری، معروف به "شهید خندان"تهران سال 1364

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۹
جامانده اى از قافله ى شهدا...

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

دعوت می کنیم با خواندن این متن مهمان ویژه ی یک شهید شوید...

آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران.

علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا، حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.

یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان. بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۱۷
جامانده اى از قافله ى شهدا...

سال1374 بود در طلایه کار مى کردیم.براى مأموریتى به اهواز رفته بودم.عصر بود که برگشتم مقر.شهیدغلامى را دیدم.خیلى خوشحال بود.گفت امروز سه شهید پیدا کرده ایم که فقط یکى از آنها گمنام است.بچه ها خیلى گشتند چیزى همراهش نبود.گفتم یک بار هم من بگردم.لباس فرم سپاه به تن داشت چیزى شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد.وقتى خوب دقت کردم دیدم یک تکه عقیق است.که انگار جمله اى رویش حک شده است.خاک و گل ها را کنار زدم رویش نوشته بود "به یاد شهداى گمنام"دیگر نیازى نبود دنبال پلاکش بگردیم.مى دانستیم این شهید باید گمنام بماند!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۲۰
جامانده اى از قافله ى شهدا...

هنگامى که على اکبر را درون قبر گذاشتم قسمش دادم به على اکبر حسین "علیه سلام" و گفتم : پسرم چشمانت را بازکن تا یکبار دیگر تو را ببینم ، آن گاه چشمانش را باز کرد.

و این چنین على اکبرصادقى ، پیک 27 لشکر رسول الله آخرین درخواست مادرش را اجابت کرد و براى ما تصاویرى به یادماندنى به جا گذاشت که باور کنیم "شهدا زنده اند"

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۵۲
جامانده اى از قافله ى شهدا...