مزارشلچه ، یک هفته پس از....
وقتى حرف از شلمچه مى شود خجل مى شوم.
شرمنده مى شوم!
من هم یک جوانم ، درست مثل همان جوان هاى چند سال پیش!
فرق عمده ى من با آنها اینست که آنها
مى دانستند چگونه به عرش برسند،
ولى من راه زمین را هم گم کرده ام !
آنها اهل دل بودن ،
من اهل حرف !
آنها....
بهتر است سکوت کنم ، کلمات حقیرتر از آن هستند که بخواهند مردانگى و رشادت و جوانمردى آنها را به تصویر بکشند !
شلمچه !!! منطقه عملیاتى کربلاى 5 !
وقتى هنوز یک شب با صداى آژیر قرمز از خواب نپریده اى...
وقتى هنوز یک شب از ترس اینکه نیمه شب خانه ات، مأمن آرامشت ، هوار شود روى سرت نخوابیدى...
وقتى که هنوز رشادت بابایى را...
همت حاج همت را...
فریادسکوت چمران را...
معرفت باکرى را...
مزاح هاى زین الدینى را...
و....
درک نکرده اى، و دستور زبانت قادر به هجى کردن کلماتشان نیست ، چگونه از آنان دم مى زنى؟
با چه رویى؟؟؟
با توام آهاى وجدان خفته در عصیان !!!
برخیز و بنگر...
گذر جهان گذران را...