سال1374 بود در طلایه کار مى کردیم.براى مأموریتى به اهواز رفته بودم.عصر بود که برگشتم مقر.شهیدغلامى را دیدم.خیلى خوشحال بود.گفت امروز سه شهید پیدا کرده ایم که فقط یکى از آنها گمنام است.بچه ها خیلى گشتند چیزى همراهش نبود.گفتم یک بار هم من بگردم.لباس فرم سپاه به تن داشت چیزى شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد.وقتى خوب دقت کردم دیدم یک تکه عقیق است.که انگار جمله اى رویش حک شده است.خاک و گل ها را کنار زدم رویش نوشته بود "به یاد شهداى گمنام"دیگر نیازى نبود دنبال پلاکش بگردیم.مى دانستیم این شهید باید گمنام بماند!